I take an oath to the sight
My words were as bright as a piece of lawn.
I told them:
The sun is in front of your doorway,
And I told them:
Stone is not the adornment for the mountain,
There is a treasure concealed in the earth,
Take your instants to the pasture of mission.
And I heralded the tread of the messenger,
I heralded the stirring sound of the rose, hidden behind the hedge of harsh words.
And I told them:
The one, who sees a garden in the memory of the wood,
The one, who befriends the bird,
The one, who catches the light from time,
We were under [the shadow of] a willow.
I picked up a leaf and said:
Open your eyes; do you need a better sign than this?
I heard them saying:
Enchantment! He knows enchantment!
They saw a prophet on every mountain,
We sent the wind for them to deceit them.
Their houses were full of chrysanthemums,
And kept their hands off the branch of consciousness;
And filled up their pockets with habits;
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن،
واژه ای در قفس است.
حرف هایم، مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.
و به آنان گفتم:
سنگ آرایش کوهستان نیست،
همچنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ.
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.
و من آنان را، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز، و به افزایش رنگ.
به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن های درشت.
و به آنان گفتم:
هرکه در حافظه ی چوب ببیند باغی،
صورتش در وزش بیشه ی شور ابدی خواهد ماند.
هرکه با مرغ هوا دوست شود،
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سرانگشت زمان برچیند،
می گشاید گره ی پنجره ها را با آه.
زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه ی بالای سرم چیدم، گفتم:
چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدم که به هم می گفتند:
سحر می داند، سحر!
سر هر کوه رسولی دیدند،
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم.
دستشان را نرساندیم به سر شاخه ی هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.